از پانزدهمین یخ بندان عمرم
بعد از سنگ نوشته ی اول،به فکر افتادم که یک سنگ نوک تیز تر رو واسه نوشتن پیدا کنم؛به همین دلیل به هرشکلی که شده،با تحمل سرمای شدید و یخبندان،که تا ته استخوان ها هم نفوذ میکنه،به بیرون از غار رفتم و یک سنگ خوب پیدا کردم.البته سنگش با سنگ هایی که تا بحال دیده بودم متفاوت بود.
امروز میخوام درمورد خانواده ام توضیح بدم.
ما یک خانواده ی پنج نفره بودیم.
پدرم«رابیک»،مادرم«ساتکا»،برادرم«راتکو»خواهرم«فاتریس».
برادرم صبح یک روز داغ از غار بیرون رفت تا با شکار«دایتاریماس»غذای چند روزه مون رو تأمین کنه؛ولی بعد از چند طلوع که از رفتنش میگذشت، خبری ازش نشد.تا بدن تیکه تیکه شده ش رو روی یک درخت پیدا کردیم.
مادر هیچ وقت از نحوه ی کشته شدن«راتکو» با خبر نشد.من و پدر به او گفتیم که شیپور «راتکو» رو کنار یک رود پیدا کردیم و برادر رو آب برده؛هرچند که باز هم تأثیر زیادی نداشت و مادر تا چند وقت حاش خوب نبود.
خواهرم«فاتریس»در کودکی و بر اثر سرمای شدید«یخبندان چهارم» یخ زد و از بین رفت.
اما پدر و مادرم...
از بیرون غار سر و صدای مشکوکی به گوش میرسه،امیدوارم «لیتوماراسوس» نباشه.
من باید برم.
تا بعد...