رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

غذای زندگی با چاشنی تفکر٬چقدر خوشمزه و خوردنی میشود
کاش همه سرآشپز خوبی باشند و این چاشنی را با دوز بالا٬در زندگی شان استفاده کنند.

۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

«شاید دنیای زیر آب، دنیای بهتری باشد»

اگر زندگی

با تمام نامِ بزرگ اش

این چیزی بود که من دیدم

من داوطلبانه ، دنیایم را عوض خواهم کرد.

اصلا کسی چه می داند

شاید دنیای زیر آب



دنیای بهتری است...

دنیایی که بزرگترین بُحران اش

بــــحرانِ روشــــن کــــردنِ سیـــــگارم باشد.



شل سیلور استاین




  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰

 دیو:

من قلب خوش نیتی دارم

ولی یک هیولایم

دلبر:

مردهایی هستند، که بسیار بیشتر از تو هیولایند

اگرچه خیلی خوب آن را پنهان می دارند

دیو:

، گذشته از اینکه مخوف هستم

تیز هوش نیز نیستم

دلبر:

آنقدر تیز هستی که این را اعتراف کنی




Beauty and the Beast 1946 / ژان کوکتو




  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰


امروز بیست و نهمین طلوع

از پانزدهمین یخ بندان عمرم


توی این سه روز به خوبی استراحت کردم و تونستم توان سابقم رو بدست بیارم.البته اون پوست«لیتوماراسوس»هم بی تأثیر نبود.


قرار بود یکی از مهم ترین اتفاقات مهم زندگیم رو واستون توضیح بدم.

راستش قبل بیمار شدنم و طوفان سرما،مثل همیشه واسه آب خوردن به رودخانه ی وسط جنگل رفتم.رودخانه ای که عمق نسبتأ زیادی داره و توش پر از ماهی های گوشت خوار و «ترینوکودیل» و موجودات عجیب غریب دیگه س.

از غار تا خود وسط جنگل،مرگ مثل سایه دنبالم بود.درختان جنگل، بلند و پرشاخه هستند و احتمال پرش هر نوع موجود درنده ای از روشون وجود داره.از طرفی روی زمین هم تا دلتون بخواد بوته های پر از برگ و شاخه هست که میتونه محل کمین حیوانات وحشی دیگه ای باشه.

خلاصه،حواسم به همه جا بود تا زنده برم و برگردم.وقتی به رودخانه رسیدم،طبق معمول سطحش یخ زده بود و با تیکه سنگی،حفره ای رو بوجود آوردم تا بتونم آب بخورم.مشغول کلنجار رفتن با ماهی های گوشت خوار واسه خوردن آب بودم که صدای شکسته شدن تیکه های یخ سطح زمین،در پشت سرم،ترس رو به وجودم انداخت.

به آرومی دستم رو بردم رو نیزه ای که تازه با چوب و سنگ نوک تیز درست کرده بودم؛آب دهنم رو قورت دادم و خودم ر‌و واسه مبارزه با «تاپانوریس» یا «کوتاناتیس» آماده کردم.خیلی آهسته گردنم رو برگردوندم؛نگاهم چیزی رو دید که به شدت منو یاد گذشته ی خودم مینداخت.


راستش دوباره باید برم همونجا،شاید دوباره دیدمش.قول میدم ادامه ش رو به زودی واستون بنویسم؛چون دفعه ی پیش هم تو همین زمان رفته بودم،اگه الآن نرم،شاید نتونم دوباره ببینمش‌.

تا بعد...

پ ن:خواهشأ فحش ندید و نفرین نکنید :)

-راستی!به نظرتون چه اتفاقی میفته؟البته تا حدودی مشخصه :)

-خواهشأ اگه روند داستان ضایع س بگید تا ادامه ش ندم یا تغییرش بدم.نظراتتون خوشحال میکنه منو،هرچی ک باشه.



اینم توضیح درمورد موجودات این قسمت:

-تاپانوریس: چهار تا پنج متر ارتفاعشه.موجودی دو پا که فیزیک بدنیش شبیه کانگورو و دوتا شاخ داره و چشم های ریزی داره و روی دم بلندش هم،تیغ تیغیه.دو تا دندون نیشی بلند داره که از دهنش بیرون زده.رنگش هم قهوه ای سوخته با خط خطی های کم رنگ سیاه

-کوتاناتیس:اندازه ش تو مایه های فیله.چهاردست و پا راه میره و فیزیکش شبیه کرگدنه تقریبأ؛گوشای بلندی داره که تا شدن.چشم هاش بزرگن و سریع پلک میزنه.دمش شبیه گرزه و وسیله ی تهاجمشه.پوستش پر از  تیغ های ریزه که نمیشه بهشون دست زد.رنگش هم خاکستریه.

-ترینوکودیل:اجداد کر‌وکودیل های خودمونن،فقط بزرگتر و خشن تر :)



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰


بعضیا ذاتشون این شکلیه ها،فقط ما نمیتونیم با چشم بدن ببینیم



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰


سی امین طلوع 

از پانزدهمین یخبندان عمرم



امروز،روز خیلی خوبی بود،اینکه چرا رو در ادامه واستون توضیح میدم.بذارید اول از همه اون اتفاق مهم رو بگم تا برسیم به امروز.


اونروز بعد از پنج دوره یخبندان،نگاهم به چیزی افتاد که باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه.

اون شبیه خواهر و مادرم بود،ولی نه خواهرم بود، و نه مادرم.چیزی که پاهای منو به زمین میخ کوب کرده بود،وجود فرد یا شایدم افرادی شبیه خودم و خانواده ام توی این سرزمین یخ زده بود.

فقط به اندازه ی چهار بار پلک زدن، چشم تو چشم شدیم و بعدش به سرعت و با حالت وحشت زده ای،اونجا رو ترک کرد.منم سعی کردم دنبالش برم،ولی فایده ای نداشت.خیلی زود تونست خودشو از نگاهم دور کنه‌.

ولی میدونستم که اونم مثل من، از دیدن چیزی شبیه خودش،متعجب شده و دوباره به اینجا برمیگرده.از نگاهش میشد فهمید که چه چیز عجیبی رو دیده.

دیروز که رفتم نزدیک رودخانه،خیلی منتظر بودم تا بیاد و ببینمش.ولی انگار زودتر از من اونجا بوده و رفته.میخواستم برگردم که روی زمین،یه سری نقاشی ها رو دیدم که انگار میخواست آدرس مکان خاصی رو نشون بده.

یه درخت فوق العاده بزرگ که بین درخت های کوچیک،به آسونی قابل تشخیص بود.

کل دیروز رو مشغول جستجو واسه پیدا کردن اون درخت بودم.

نیمه های شب بود که داشتم نا امید برمیگشتم به سمت غار؛یک موجود خیلی بزرگ نورانی که داشت تو هوا پرواز میکرد،توجه منو به خودش جلب کرد.خیلی دوست داشتم بدونم این موجود پرنده کجا زندگی میکنه و بقیه شون کجا هستن؛آخه اولین بار بود که چنین چیزی رو میدیدم.

نزدیکی های طلوع بود که رسیدم به مقصد.رفت و رفت تا رسید به حفره ای بزرگ بر روی زمین.اون موجودات زیر زمین زندگی میکردند.

آماده ی برگشتن میشدم که عظمت خورشید،سایه ای شد در برابرمن و طلوعی شد از پشت درختی بزرگ.

درسته،من دقیقأ جلوی اون درخت بزرگ قرار داشتم و متوجه نشده بودم.

اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد،حفره ی بزرگ تنه ی درخت بود.اندازه ی دهانه ی غار خودم بود.گویا محل زندگی اون دختر همینجا بود.رفتم تا داخل تنه را نگاه کنم.

خیلی آهسته وارد تنه شدم و بار دیگه،متعجب.اون دختر،برادر کوچکترش رو در آغوش گرفته بود و در خواب عمیقی به سر میبرد.

بعد از دیدن این صحنه،چند لحظه تو فکر فرو رفتم.

.

.

.

.

درسته،این شروع فصل جدید زندگی من؛ و یا حتی بشَره.


پ ن:این فصل تموم شد :)

-حالا واسه اینکه پرستیژمون و کلاسمون حفظ بشه :) یه چند روز فاصله میفته تا شروع فصل بعد :)

-شک نکنید اتفاقات جالبی تو راهه

باز هم اگه انتقاد یا پیشنهادی بود با کمال میل در خدمتم :)



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰

پدر،و دیگر هیچ



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰

آزادی کجاست؟



-سلام آقا.ببخشید!میخواستم برم آزادی.میدونید کجاست؟

فرد در حالی که شیشه ی مشروب در دست خالکوبی شده اش داشت،با حالت مستی شروع به دادن آدرس کرد.

-ببین داداش!این خیابون هرزگی رو میبینی؛همینو مستقیم برو تا برسی به میدون قانون،میدونو دور بزن برو تو خیابون بی و بند و باری،بعد بپیچ تو کوچه ی لجاجت،یه خونه ی بزرگه که رو دیوارش پر از عکس آدمای معروف و بازیگره و اکثرشونم میشناسی.بیشترشونم تو عکساشون یا سگ بغل کردن یا گربه؛بعضیاشون برهنه ان و متمدن،بعضیاشونم فاحشه ان و متفکر.

 میتونی هرکاری که دوست داری انجام بدی.هر لباسی میتونی اونجا بپوشی.هر حرفی که دوست داری میتونی اونجا بگی.هر کاری با هر شخص و جنسی که بخوای میتونی انجام بدی.هرچیزی رو ک بخوای میتونی بخوری.حتی میتونی به وجود خدا شک کنی و بهش توهین کنی.

تو یک جمله بهت بگم،اونجا فوق العاده س.

-ممنون بابت آدرستون،ولی من دارم از همینجایی که گفتید میام؛اونجا آزادی نبود،زندانی بود که میله هاش بوی تعفن هرزگی و بی بند و باری میداد.

دیوار هاش رنگ آزادی داشتن،ولی آجرهاش،از جنس زنجیر هایی بودن که انسان رو به اسارت و بند ابلیس میبرد.

هیچ وقت مزه ی آزادی رو تجربه نکردم،تنها چیزی که به خوردم دادن،رهایی از اصول و چارچوب هایی که بر پایه ی منطق و عقل ساخته شده بودن.

من گم شدم تو این شهر بزرگ.

تو این همه آدرس که بوی هرزگی میده،کسی نیست که آدرس آزادی رو بهم بده.

آزادی منهای اسارت های شیطانی.




  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰

تحول...


از وقتی که چادر بر سر کرده ای خواستنی تر شده ای.خانوم تر شده ای اصلأ.

انگارتافته ی جدا بافته ای بودی در تار و پودِ دار خانواده ات.

از همان اول میدانستم٬ حیا و عفت در ذات و قلبت لانه کرده٬ولی در ظاهرت هنوز نه.انگار منتظر تلنگری بودی برای این تحول.تحولی که رقم خورد.

هیچ وقت فراموش نمیکنم خاطره ی اولین روز چادری شدنت را.

خودت برایم تعریف کردی.

همان روزی که دوستانت٬چادرت را پنهان کرده بودند تا اذیتت کنن.

 ولی دیگرظاهرت هم مانندذاتت٬عطر حیا و عفت گرفته.

حیا و عفتی که ضمیمه ی چادرت بودند.

چادری که ارثیه ی حضرت ماه است.

ارثیه ای که سیاهی اش٬ مثل تاریکی شب٬ ماه را در آغوش گرفته.ماهی که به چشمک های ستاره ها اعتنایی نمیکند.چون در انتظار خورشید٬نفس میکشد.

در شهر هم که قدم میزنی٬از سنگینی قدم هایت٬عرشه ی کشتی صیادان مروارید٬به لرزه در می آید.گویا دیگر امیدی به ربودن مروارید ندارند٬صدفی به رنگ تاریکی٬نگاهشان را کور کرده.

نگاهت را به زمین دوخته ای تا در برابر مادرت٬سر بلند باشی.

مادری که سرش بالا بود٬حتی زمانی که چادر٬بر روی سرش میسوخت.حتی زمانی که بین در و دیوار  و آتش... 

بگذریم...

میدانم سخت است٬ در این روزگار که هرزگی و بی بند و باری را ارزش میدانند و داشتن روابط نامشروع با جنس مخالف را روشن فکری٬بخواهی پای اعتقادات و آرمان هایت بمانی.اعتقادی که باعث  میشود تمام مسخره کردن ها و سختی ها  را تحمل کنی.ولی میدانم تو٬قرارت را با خوب کسی بسته ای‌.دلت قرص است از قرص بودن وعده هایش. 

میدانم گاهی اوقات گرمت میشود٬ولی انگار نسیمی بهاری از درون تو را آرام و سرد میکند.نسیمی که از باغ فردوس٬به درونت میوزد.

میدانم سخت است٬این که میخواهی ارزشمند باشی در این دنیای بی ارزش.نمیخواهی کالایی باشی برای مناقصه ای بی اعتبار.میخواهی اعتباری باشی برای این دنیای بی اعتبار.

نمیخواهی بوم نقاشی شوی در  نمایشگاه  عمومی هوس.تو خودت هستی.به زیبایی ذاتت.بوم نقاشی هم میشوی٬ولی نه برای عموم٬ در نمایشگاهی خصوصی٬آن هم با یک بازدیدکننده خاص.

نمیخواهی ابزاری باشی برای ارضای امیال مشتی هوس باز.تو انسانی٬فارغ از جنسیت و ابزاریت.

نمیگذاری کسی با این دیدگاه به تو نگاه کند.

روزی دری از درهای بهشت بودی٬ برای والدینت.

روزی هم بهشت٬قدمگاه پاهایت میشود.ارزشت را خوب میدانی٬پس هیچگاه زیبایی خودت  را به حراج فصلی نمیگذاری.

خوب میدانی که قرار است دامنت٬کلاس درسی باشد برای سربازان امام زمان«عج».پس حواست به پاکی کلاس درست هست.

کلاسی که مردان بزرگ خدا در آن  واحدهای عشق و معرفت را پاس میکنند و بالاترین مدرک را در معتبر ترین دانشگاه عالم٬کسب میکنند. 

سرت را درد نیاورم٬ فقط این را بدان :«اندکی صبر٬طلوع نزدیک است٬ساعت بصیرتت را کوک کن,حواست باشد خواب نمانی.نکند قرار عشقت قضا شود٬ که هیچ قضایی ارزش قرارت را ندارد.»

راستی٬چقدر دلم برایت تنگ شده٬«اشتباه خوب زندگی من».



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰

وعده ی موعود


-آماده ای؟وقت رفتنه.


برگرفته شده از: arrive.blog.ir

پیرمرد غلْتی خورد و به پهلوی چپ خوابید.


-با تو ام!بیدار شو!خواب کافی نیست؟


پیرمرد غُرغُر کنان از بستر کهنه ی خود بلند شد و گفت:

-چی شده؟چی میگی نصفه شبی؟


-یک عمرِ در مورد این لحظه بهت هشدار داده بودیم.ولی انگار تو حواست یه جای دیگه بوده!واست تازگی داره.


پیرمرد کمی جا خورد و حالت چهره اش تغییر کرد 


-اتفاق خاصی افتاده؟چی میگید شما؟هیچ وقت این حرفایی که میگید رو نشنیدم و دفعه ی اوله که شما رو میبینم.


-اتفاق خاصی نیست؛یعنی واسه اون کسایی که حواسشون به حساب کتابشون بوده،خاص نیست.ولی تو مثل اینکه زیادی حواست به بدهکاری هات نبوده.منم همیشه و همه جا حواسم بهت بوده.تو ولی انگار حواست پرت یه جاهای دیگه بوده که منو ندیدی.


پیرمرد آب دهانش را قورت داد و ترس وجودش را فرا گرفت.


-بلند شو که باید بریم.وقتش رسیده دیگه.هر چقدر بهت فرصت دادیم کافیه.اگه میخواستی تسویه حساب کنی،تابحال کرده بودی.


-کجا بریم؟بابا من حاضر نیستم.بذار کارامو انجام بدم،بعد.


-اون روزایی که سرگرم دخل و خرج خوشی ها و حواشی زندگیت بودی،باید کارهاتو راست و ریس میکردی،نه الآن که وقت رفتنه.اون موقع که غرق گناه و هواهای نفسانیت بودی،باید فکر این روز رو هم میکردی.

الآن دیگه وقت تجربه ی روایت هاییه که شنیدی.


-تو کی هستی؟


-من اون وعده ی موعودم؛زمان تعویض سکونتگاهته.


-ولی من...


جمله ی پیرمرد تمام نشده بود که صدای فریاد دختر پیرمرد بلند شد و گریه و زاری که خانه ی او را فرا گرفت.



  • بابا لنگ دراز
  • ۰
  • ۰
 ایجاد روابط موثر یعنی بالا بردن کیفیت رابطه، امری مهم در زندگی شخصی و اجتماعی محسوب می شود. از طریق ادب و نزاکت و تواضع، مهربانی و توجه، صداقت، احساس تعهد و خوش قول بودن می توانیم پشتوانه عاطفی معتبری برای روابط خود ایجاد کنیم . از شش راه می توان کیفیت هر رابطه ای را اعتبار و تعالی بخشید. 


این شش طریق عبارتند از :

1- مهربانیهای ساده کوچک: تشکر و قدردانی و احوالپرسی و تحسین و نزاکت و ادب.

2- صداقت: به همین سادگی، کافی است انسان صادقی باشید.

3- تصریح و تشریح توقعات: یا مدیریت انتظارات.

4- وفاداری: فرض کنید همکار هستیم و داریم درباره سرپرست خود حرف می زنیم و من پشت سر او بد گویی می کنم. آیا این فکر برایتان پیش نخواهد امد که در غیاب شما نیز همین کار را خواهم کرد؟ کسانی که نسبت به غایبان وفادارند، به حاضران نیز وفادار خواهند بود.

5- تمامیت وجود: یعنی حس تعهد نسبت به اصول، انطباق اندیشه و گفتار، با قصد و عمل و توجه مدام به استحکام منش خویش و در نظر گرفتن همه جنبه های روابط خود.

6-صمیمانه پوزش بطلبید: هرگاه یکی از 5 مورد بالا را رعایت نکردید، بیاموزید به اشتباه خود اقرار و عذرخواهی کنید.



هفت عادت مردمان موثر / استیون ریچاردز کاوی 




  • بابا لنگ دراز