امروز،بیستمین طلوع،از پانزدهمین یخبندان عمرم.
در حال حاضر که این متن ها به دست شما میرسه،از من و دنیای من،فقط همین سنگ نوشته ها باقی مونده، و شاید هم چند تیکه استخوان که تحت شرایط عجیبی،پودر نشده و نپوکیده.
امیدوارم طوری این خط های کج و معوج رو با هم ترکیب کنم و کنار هم بچینم،که شما روزی بتونید بفهمید و ترجمه شون کنید.
راستش این سنگی هم که واسه نوشتن پیدا کردم،خیلی اذیتم میکنه و باید به فکر یک سنگ نوک تیز تر باشم.
برای امروز همین کافیه که برای اولین بار بعد پونزده یخبندانی که گذروندم،این فکر به سرم زد که یه چیزایی رو،روی این دیواره ی سنگی بنویسم.
الآن هم طبق معمول زمان خستگیم،دهنم بدون هیچ اراده ای،باز شد و بعد چند لحظه هم بسته.
وقت استراحته
تا سنگ نوشته ی بعد :)
- ۹۵/۰۸/۱۴