رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

غذای زندگی با چاشنی تفکر٬چقدر خوشمزه و خوردنی میشود
کاش همه سرآشپز خوبی باشند و این چاشنی را با دوز بالا٬در زندگی شان استفاده کنند.

  • ۰
  • ۰

وعده ی موعود


-آماده ای؟وقت رفتنه.


برگرفته شده از: arrive.blog.ir

پیرمرد غلْتی خورد و به پهلوی چپ خوابید.


-با تو ام!بیدار شو!خواب کافی نیست؟


پیرمرد غُرغُر کنان از بستر کهنه ی خود بلند شد و گفت:

-چی شده؟چی میگی نصفه شبی؟


-یک عمرِ در مورد این لحظه بهت هشدار داده بودیم.ولی انگار تو حواست یه جای دیگه بوده!واست تازگی داره.


پیرمرد کمی جا خورد و حالت چهره اش تغییر کرد 


-اتفاق خاصی افتاده؟چی میگید شما؟هیچ وقت این حرفایی که میگید رو نشنیدم و دفعه ی اوله که شما رو میبینم.


-اتفاق خاصی نیست؛یعنی واسه اون کسایی که حواسشون به حساب کتابشون بوده،خاص نیست.ولی تو مثل اینکه زیادی حواست به بدهکاری هات نبوده.منم همیشه و همه جا حواسم بهت بوده.تو ولی انگار حواست پرت یه جاهای دیگه بوده که منو ندیدی.


پیرمرد آب دهانش را قورت داد و ترس وجودش را فرا گرفت.


-بلند شو که باید بریم.وقتش رسیده دیگه.هر چقدر بهت فرصت دادیم کافیه.اگه میخواستی تسویه حساب کنی،تابحال کرده بودی.


-کجا بریم؟بابا من حاضر نیستم.بذار کارامو انجام بدم،بعد.


-اون روزایی که سرگرم دخل و خرج خوشی ها و حواشی زندگیت بودی،باید کارهاتو راست و ریس میکردی،نه الآن که وقت رفتنه.اون موقع که غرق گناه و هواهای نفسانیت بودی،باید فکر این روز رو هم میکردی.

الآن دیگه وقت تجربه ی روایت هاییه که شنیدی.


-تو کی هستی؟


-من اون وعده ی موعودم؛زمان تعویض سکونتگاهته.


-ولی من...


جمله ی پیرمرد تمام نشده بود که صدای فریاد دختر پیرمرد بلند شد و گریه و زاری که خانه ی او را فرا گرفت.



  • ۹۵/۰۸/۱۹
  • بابا لنگ دراز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی