-آماده ای؟وقت رفتنه.
پیرمرد غلْتی خورد و به پهلوی چپ خوابید.
-با تو ام!بیدار شو!خواب کافی نیست؟
پیرمرد غُرغُر کنان از بستر کهنه ی خود بلند شد و گفت:
-چی شده؟چی میگی نصفه شبی؟
-یک عمرِ در مورد این لحظه بهت هشدار داده بودیم.ولی انگار تو حواست یه جای دیگه بوده!واست تازگی داره.
پیرمرد کمی جا خورد و حالت چهره اش تغییر کرد
-اتفاق خاصی افتاده؟چی میگید شما؟هیچ وقت این حرفایی که میگید رو نشنیدم و دفعه ی اوله که شما رو میبینم.
-اتفاق خاصی نیست؛یعنی واسه اون کسایی که حواسشون به حساب کتابشون بوده،خاص نیست.ولی تو مثل اینکه زیادی حواست به بدهکاری هات نبوده.منم همیشه و همه جا حواسم بهت بوده.تو ولی انگار حواست پرت یه جاهای دیگه بوده که منو ندیدی.
پیرمرد آب دهانش را قورت داد و ترس وجودش را فرا گرفت.
-بلند شو که باید بریم.وقتش رسیده دیگه.هر چقدر بهت فرصت دادیم کافیه.اگه میخواستی تسویه حساب کنی،تابحال کرده بودی.
-کجا بریم؟بابا من حاضر نیستم.بذار کارامو انجام بدم،بعد.
-اون روزایی که سرگرم دخل و خرج خوشی ها و حواشی زندگیت بودی،باید کارهاتو راست و ریس میکردی،نه الآن که وقت رفتنه.اون موقع که غرق گناه و هواهای نفسانیت بودی،باید فکر این روز رو هم میکردی.
الآن دیگه وقت تجربه ی روایت هاییه که شنیدی.
-تو کی هستی؟
-من اون وعده ی موعودم؛زمان تعویض سکونتگاهته.
-ولی من...
جمله ی پیرمرد تمام نشده بود که صدای فریاد دختر پیرمرد بلند شد و گریه و زاری که خانه ی او را فرا گرفت.
- ۹۵/۰۸/۱۹