رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

در مسیر رسیدن٬به مقصد تکامل

رسیدن

غذای زندگی با چاشنی تفکر٬چقدر خوشمزه و خوردنی میشود
کاش همه سرآشپز خوبی باشند و این چاشنی را با دوز بالا٬در زندگی شان استفاده کنند.

  • ۰
  • ۰


سی امین طلوع 

از پانزدهمین یخبندان عمرم



امروز،روز خیلی خوبی بود،اینکه چرا رو در ادامه واستون توضیح میدم.بذارید اول از همه اون اتفاق مهم رو بگم تا برسیم به امروز.


اونروز بعد از پنج دوره یخبندان،نگاهم به چیزی افتاد که باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه.

اون شبیه خواهر و مادرم بود،ولی نه خواهرم بود، و نه مادرم.چیزی که پاهای منو به زمین میخ کوب کرده بود،وجود فرد یا شایدم افرادی شبیه خودم و خانواده ام توی این سرزمین یخ زده بود.

فقط به اندازه ی چهار بار پلک زدن، چشم تو چشم شدیم و بعدش به سرعت و با حالت وحشت زده ای،اونجا رو ترک کرد.منم سعی کردم دنبالش برم،ولی فایده ای نداشت.خیلی زود تونست خودشو از نگاهم دور کنه‌.

ولی میدونستم که اونم مثل من، از دیدن چیزی شبیه خودش،متعجب شده و دوباره به اینجا برمیگرده.از نگاهش میشد فهمید که چه چیز عجیبی رو دیده.

دیروز که رفتم نزدیک رودخانه،خیلی منتظر بودم تا بیاد و ببینمش.ولی انگار زودتر از من اونجا بوده و رفته.میخواستم برگردم که روی زمین،یه سری نقاشی ها رو دیدم که انگار میخواست آدرس مکان خاصی رو نشون بده.

یه درخت فوق العاده بزرگ که بین درخت های کوچیک،به آسونی قابل تشخیص بود.

کل دیروز رو مشغول جستجو واسه پیدا کردن اون درخت بودم.

نیمه های شب بود که داشتم نا امید برمیگشتم به سمت غار؛یک موجود خیلی بزرگ نورانی که داشت تو هوا پرواز میکرد،توجه منو به خودش جلب کرد.خیلی دوست داشتم بدونم این موجود پرنده کجا زندگی میکنه و بقیه شون کجا هستن؛آخه اولین بار بود که چنین چیزی رو میدیدم.

نزدیکی های طلوع بود که رسیدم به مقصد.رفت و رفت تا رسید به حفره ای بزرگ بر روی زمین.اون موجودات زیر زمین زندگی میکردند.

آماده ی برگشتن میشدم که عظمت خورشید،سایه ای شد در برابرمن و طلوعی شد از پشت درختی بزرگ.

درسته،من دقیقأ جلوی اون درخت بزرگ قرار داشتم و متوجه نشده بودم.

اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد،حفره ی بزرگ تنه ی درخت بود.اندازه ی دهانه ی غار خودم بود.گویا محل زندگی اون دختر همینجا بود.رفتم تا داخل تنه را نگاه کنم.

خیلی آهسته وارد تنه شدم و بار دیگه،متعجب.اون دختر،برادر کوچکترش رو در آغوش گرفته بود و در خواب عمیقی به سر میبرد.

بعد از دیدن این صحنه،چند لحظه تو فکر فرو رفتم.

.

.

.

.

درسته،این شروع فصل جدید زندگی من؛ و یا حتی بشَره.


پ ن:این فصل تموم شد :)

-حالا واسه اینکه پرستیژمون و کلاسمون حفظ بشه :) یه چند روز فاصله میفته تا شروع فصل بعد :)

-شک نکنید اتفاقات جالبی تو راهه

باز هم اگه انتقاد یا پیشنهادی بود با کمال میل در خدمتم :)



  • ۹۵/۰۸/۱۹
  • بابا لنگ دراز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی